پیشترها ، همسرم به من خیانت میکرد... هفتهها و ماهها بود که زندگیام جهنم شدهبود به نانوایی که میرفتم، حس میکردم همه مرا نگاه میکنند از آنجا که بیرون میآمدم، مثل ابرِبهار گریه میکردم آنقدر که حتی بارانهای بهاریِ کودکیِ پروست،
در برابرِ شوهرِ جهنمیِ من رنگ و بویی نداشت
شبها که در خانه تنها بودم، برای آرام کردنِ خود، همهی چراغها را خاموش میکردم و فِرِدی را روی زانوانم میگرفتم بله! فردی گربهی من است. یک سیامیِ دورگهی شرقی باهوشتر و محشرتر از آنچه فکر کنید بسیار مهربان! ولی وقتی با چشمهای سبز و نگاهِ عمیقش به من خیره میشود حس میکنم که او هم خبر دارد. و حالا نمیخواهم از ماهیهای گُلی با شما چیزی بگویم *** و بعد، روزی، یا شاید هم شبی تصمیم گرفتم کتابچهی «اُره» را دانلود کنم و مخفیانه آن را به لورا هدیه کنم لورا، معشوقهی او...
حالا با غرور میتوانم بگویم که این کار اصلن آسان نبود اما من آمادهی هرکاری بودم تا شایستگی خویش را بازیابم تا دوباره بتوانم به عشق، فکر کنم به عشقِ متعالی هنوز شهامتِ باورکردنش را بازنیافتم اما اوضاع تماشایی بود پس از چند روز لورِت، اکنون او را لورت صدا میزنم لورت پس از چند روز، بهترین دوستم شد ز من مپرسید که چطور! من عادت ندارم زندگی خصوصیام را در اینترنت جار بزنم! تنها چیزی که میتوام به شما بگویم این است که با لورت، چند بار در هفته بعدازظهرها وقتی که لوییزون سر کار است، بله لوییزون همسر من است بله میگفتم: با لورت ، هردو به جنگل میرویم و حسابی گردش میکنیم نمیدانید چقدر محشر است! گاهی دستهای همدیگر را میگیریم و او گاهی سرش را به طرف شانهام خم میکند و میگوید: چه عطر خوشبویی! و حالا میتوانم با صدای بلند، از ته دل بگویم: مرسی «اُره» مرسی با تمام وجود